داستانهای مقاومت- داستان هفته- بهمن، ماهی و تنگ بلور
24 de dic. de 2019 ·
11m 30s
![داستانهای مقاومت- داستان هفته- بهمن، ماهی و تنگ بلور](https://d3wo5wojvuv7l.cloudfront.net/t_square_limited_480/images.spreaker.com/original/f1f57cfeb2423c23d3bb44ae11813123.jpg)
Regístrate gratis
Escucha este episodio y muchos más. ¡Disfruta de los mejores podcasts en Spreaker!
Descarga y escucha en cualquier lugar
Descarga tus episodios favoritos y disfrútalos, ¡dondequiera que estés! Regístrate o inicia sesión ahora para acceder a la escucha sin conexión.
Descripción
پدر روی تشکچهاش نشسته بود و دخترش حیاط را آبپاشی میکرد. سارا کوچولو در گوشه اتاق مشغول نقاشی بود.
صدای رادیو در اتاق میپیچید: «آزاد کردن ماهیهای کوچک نماد احترام به زندگی است....
با طنین واژههای «قفس» و «زندانی» سیمای بهمن پیش چشمای پدر مجسم شد. آخرین ملاقاتش با بهمن بیادش آمد. بهمن از آنطرف شیشه قطور سالن ملاقات سعی میکرد صدایش را به او برساند. پاسداران او را کشان کشان میبردند. چشمهای پدر دوباره به دهان ماهی دوخته شد. چی میخواد بگه؟......
سارا کوچولو گفت: پدر بزرگ منم الآن یه ماهی میکشم!
پدر دوباره به یاد بهمن افتاد و صورت خشن حاج ناصر، حزباللهی محله جلوی چشمانش آمد، بدون اینکه حرفی بزند ساکی را جلوی چشمهای پدر گرفت، تا شیون مادر از پشت سر پدر بلند شد: وای خدا کشتنش!....
ماهی هم به پدر زل زده بود: «تا کی من باید در این تنگ بمانم؟»
سارا کوچولو:« پدر بزرگ! منم یه ماهی کشیدم. ببین!»
پدر گفت: « نه سارا جون! یک ماهی نکش! یه رودخانه ماهی بکش که به دریا میرسد! بهمن من نهنگ آن دریا است»....
صدای رادیو در اتاق میپیچید: «آزاد کردن ماهیهای کوچک نماد احترام به زندگی است....
با طنین واژههای «قفس» و «زندانی» سیمای بهمن پیش چشمای پدر مجسم شد. آخرین ملاقاتش با بهمن بیادش آمد. بهمن از آنطرف شیشه قطور سالن ملاقات سعی میکرد صدایش را به او برساند. پاسداران او را کشان کشان میبردند. چشمهای پدر دوباره به دهان ماهی دوخته شد. چی میخواد بگه؟......
سارا کوچولو گفت: پدر بزرگ منم الآن یه ماهی میکشم!
پدر دوباره به یاد بهمن افتاد و صورت خشن حاج ناصر، حزباللهی محله جلوی چشمانش آمد، بدون اینکه حرفی بزند ساکی را جلوی چشمهای پدر گرفت، تا شیون مادر از پشت سر پدر بلند شد: وای خدا کشتنش!....
ماهی هم به پدر زل زده بود: «تا کی من باید در این تنگ بمانم؟»
سارا کوچولو:« پدر بزرگ! منم یه ماهی کشیدم. ببین!»
پدر گفت: « نه سارا جون! یک ماهی نکش! یه رودخانه ماهی بکش که به دریا میرسد! بهمن من نهنگ آن دریا است»....
Información
Autor | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Página web | - |
Etiquetas |
Copyright 2024 - Spreaker Inc. an iHeartMedia Company