داستانهای مقاومت - داستان هفته- یکشب از هزار و یکشب
10 de dic. de 2019 ·
16m 14s
Regístrate gratis
Escucha este episodio y muchos más. ¡Disfruta de los mejores podcasts en Spreaker!
Descarga y escucha en cualquier lugar
Descarga tus episodios favoritos y disfrútalos, ¡dondequiera que estés! Regístrate o inicia sesión ahora para acceder a la escucha sin conexión.
Descripción
پشتمو به دیواره آهنی بشکه چسبوندم و، زانوهایم را توی سینهام خم کرده بودم. سرم تا بالای بشکه بیست، سی سانتیمتر فاصله داشت. مقوای کارتن پارهای را که توی خرابه بود را روی سرم گذاشتم. حالا اگرکسی بیاید توی بشکه را نگاه کند در این تاریکی من را نمیبیند. ناخنها و مفصلهای انگشتهای پاهایم که به آهن دیواره بشکه چسبیده بود درد گرفته بود....
.... تقریباً یکسالی از ۳۰خرداد میگذشت. چه روزی بود. تمامی صحن خیابان و پیادهروهایش پربود. همانطور که چهارراه به چهارراه خیابان طالقانی را که خالی و خالی تر میشد طی کردم تمامی خاطرات آن روز بیادم میآمد.
مهرههای پشتم درتماس با دیواره آهنی بشکه درد گرفته بود. کمی جابهجا شدم ولی تغییر چندانی نکرد. در همین لحظات صداهایی از بیرون به گوش رسید. انگار کسی داشت به بشکه نزدیک میشد. درجا بیحرکت شدم. انگار کسی تو این خرابه به بشکه نزدیک میشد. انگار زبالهها و کاغذ پارهها را جابهجا میکرد....
نورماشینی خرابه را روشن کرد. خودم را زیر شاخه انداختم و شاخه را روی سرم کشیدم. نور همچنان روی خرابه میتابید. آرام سرم را بالا آوردم.....
- حسن! یه خورده نور توی این خرابه بنداز!
- چراغ قوه داری بابا!
- باطریش ضعیفه!
- اگه بیشتر توی خرابه بیام احتمال پنجری داره. بعد باهاس خودت بیای جک بزنی زاپاس عوض کنی!
- نه بابا نخواستیم.....
.... تقریباً یکسالی از ۳۰خرداد میگذشت. چه روزی بود. تمامی صحن خیابان و پیادهروهایش پربود. همانطور که چهارراه به چهارراه خیابان طالقانی را که خالی و خالی تر میشد طی کردم تمامی خاطرات آن روز بیادم میآمد.
مهرههای پشتم درتماس با دیواره آهنی بشکه درد گرفته بود. کمی جابهجا شدم ولی تغییر چندانی نکرد. در همین لحظات صداهایی از بیرون به گوش رسید. انگار کسی داشت به بشکه نزدیک میشد. درجا بیحرکت شدم. انگار کسی تو این خرابه به بشکه نزدیک میشد. انگار زبالهها و کاغذ پارهها را جابهجا میکرد....
نورماشینی خرابه را روشن کرد. خودم را زیر شاخه انداختم و شاخه را روی سرم کشیدم. نور همچنان روی خرابه میتابید. آرام سرم را بالا آوردم.....
- حسن! یه خورده نور توی این خرابه بنداز!
- چراغ قوه داری بابا!
- باطریش ضعیفه!
- اگه بیشتر توی خرابه بیام احتمال پنجری داره. بعد باهاس خودت بیای جک بزنی زاپاس عوض کنی!
- نه بابا نخواستیم.....
Información
Autor | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Página web | - |
Etiquetas |
Copyright 2024 - Spreaker Inc. an iHeartMedia Company