کتاب بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق ایران- قسمت ۳۱
Descarga y escucha en cualquier lugar
Descarga tus episodios favoritos y disfrútalos, ¡dondequiera que estés! Regístrate o inicia sesión ahora para acceder a la escucha sin conexión.
Descripción
در آن سحرگاه خونین مرتضی ادیمی نشریهٌ محترم مجاهد با سلام خبر شهادت بنیانگذاران سازمان بهدست دژخیمان شاه، بهرغم تمامی تلاشهایی که برای درپس پرده پنهانکردن این جنایت صورت گرفت؛ سینهبهسینه نقل شد و آوازهٌ دلاوریها و پاکبازیهای آن شهیدان بسا جوانان را برانگیخت و پیام شهادتشان راه جهاد با اختناق آریامهری را گشود. من خود خاطرهیی از آن سالها و آن جنایت هولناک دارم که بد نیست برایتان بنویسم. پاییز سال1351، زمانی که خدمت سربازی را در پادگان عباسآباد تهران میگذراندم، قرار شد برای تمرین تیراندازی به میدان تیر چیتگر برویم. وقتی به میدان تیر رسیدیم، نفرات گروهان پس از گرفتن مهمات در محل تعیینشده در خط آتش مستقر شدند. من اسلحهدار گروهان بودم. بعد از توزیع مهمات وقتی بهطرف محل استقرار خود میرفتم در بین راه متوجه چندجفت کفش شدم که در گوشهیی افتاده بودند. نمیدانم چرا ولی احساس خاصی داشتم. میخواستم بدانم چرا این کفشها دراین بیابان رها شدهاند. بهطرف آنها رفتم. سرباز وظیفهیی که مراقب بود کسی از خط آتش عبور نکند، جلویم را گرفت و گفت سرکار دنبال کفشها هستی؟ گفتم آره. انگار دنبال کسی بود که برایش حرف بزند. با چهرهیی درهمکشیده، گفت: «5نفر بودند». بعد بدون اینکه منتظر عکسالعملی از طرف من باشد، ادامه داد:«همین چندماه پیش بود. صبح زود آوردنشان اینجا. جوان بودند. نمیدانم چقدر شکنجه شده بودند». حرفهای او و حالتش بیشتر کنجکاوم کرد. او از چه کسانی حرف میزد؟ سرباز گویی که صحنهها دوباره جلو چشمانش مجسم شده باشند، با خودش حرف میزد: «دل شیر داشتند. شعار مرگ بر شاه میدادند. مرتب فریاد میکشیدند: اللهاکبر. اللهاکبر. تابهحال کسی را بهشجاعت آنها ندیدهبودم. هیچ باکشان نبود. انگار نه انگار که میخواهند تیربارانشان کنند». چشمهایش پر از اشک شده بود. با بغض گفت: «یکسری از سربازان را آورده بودند که آنها را اعدام کنند. اما هیچکس توی خط آتش نرفت. هیچ سربازی حاضر نشد به آنها شلیک کند، صدای قرآنخواندن و شعارهای آنها قطع نمیشد. حتی اجازه ندادند چشمهایشان را ببندند. افسر آتش که این صحنه را دید ناچار شد برود یکسری دیگر از نفرات کادر و درجهدار را بیاورد. آنها را درخط آتش نشاند و مجبورشان کرد که شلیک کنند. این کفشها متعلق به آنها بود». درحالیکه به او گوش میکردم بیاختیار صحنههایی که تصویر میکرد در ذهنم ساخته میشد. از آن لحظات، احساس دوگانهیی داشتم. از یکطرف احساس میکردم آشنایانی ناشناخته را از دست دادهام و قلبم از غم ازدستدادنشان فشرده میشد. اما در عینحال سرشار شور و غرور بودم و در درون قد کشیدم. بهخصوص وقتی شنیدم آنها با فریادهای اللهاکبر به میدان اعدام شتافته بودند، برایم خیلی شورانگیز بود. وقتی به پادگان برگشتم هنوز در فکر آن کفشها و صاحبان آنها بودم. اسلحهدار گروهان، که یک درجهدار کادر بود، علت گرفتهبودنم را سؤال کرد. داستان را برایش تعریف کردم. گفت من هم چیزی دارم که بعداً برایت توضیح میدهم. فردا صدایم کرد و گفت: «میدانی آنها چه کسانی بودند؟». گفتم نه. گفت: «این پنج نفر از گروهی بودند که مهدی رضایی هم با آنها بود». بعد قسمتهایی از دفاعیات مهدی شهید را برایم بازگو کرد. آن روزها من نه حنیفنژاد را میشناختم و نه سعید محسن و نه هیچکس دیگری از مجاهدین را. فقط از طریق روزنامهها با نام مهدی رضایی آشنا شدهبودم. آنموقع تصویر روشنی از مجاهدین نداشتم. اما این را میدانستم پاکبازانی هستند که برای آزادی مردم از چنگ رژیم شاه مبارزه میکنند و در رؤیاهای خود همیشه آرزو میکردم که کاش آنها را میدیدم. حالا پس از سالها بیشتر میفهمم آنان که بهقول پدر طالقانی راه جهاد را گشودند چگونه در میدانهای تیرباران از شرف یک خلق و اصالت یک ایدئولوژی دفاع کردند. امروز از شاه خبری نیست و شیخ هم در آستانهٌ سرنگونی است و آنچه جاودان مانده پیامی است که از خروش «حنیف و سعید و بدیعزادگان» در صبح خونین 4خرداد در آسمان میدان تیر چیتگر طنینانداز شد و از همان لحظه بهبعد در جان شیفتگان آزادی مردم و میهن پژواک یافت و امروز سرودی است که میلیونها ایرانی غریوان آن را در صحنههای مختلف مبارزه با دژخیمان حاکم بر ایران سرمیدهند و دور نیست که در فردای آزادی میهن بر گنبد نیلگون ایرانزمین طنین افکند. به امید روز خجستهٌ پیروزی.
Información
Autor | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Organización | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Página web | - |
Etiquetas |
Copyright 2024 - Spreaker Inc. an iHeartMedia Company
Comentarios